نتایج جستجو برای عبارت :

تمامِ ناتمام

میخواهم از خیلی قبل تر ها شروع کنم .. از یک وبلاگِ دیگر و شروعی که ناتمام مانده .. اینجا را برای خودم مینویسم و میخوانم . برای تمامِ گذارهای ناشنیده ی تاریخ و عبور از تمامِ چیزهایی که برای من است . میدانم که دیگر رهایش نمیکنم .. میدانم که در وجودم قد و بالا گرفته است .. و میدانم که مرا در آغوش میگیزد .. که کلمه نه به ادایش که به لحن و نفوذش مقدس است .
 
گاه فکر میکنم باید تمامش کنم
تمامِ آنچه به یکباره برایم پوچ شد
همهٔ آن روزها که سپری شد- خواه با غم و اندو، خواه با شادی و مسرت-
آن خیال‌پردازی‌های بی جهت و بی نتیجه
امیدهای واهی که به سراب دچارند
همه و همه حالا برایم پوج‌اند.
معمولا مثبت می‌اندیشم اما
همیشه از امید گفتن خوب نیست
گاه باید به حالِ بد گریست
باید به حالِ تمامِ روزهای خوش، دردها و خنده ها گریست
کاش میشد تمام شود؛ این تلخی های ترسناک، این فقدان عشق مطلق، کاش فقط پایان بگیرد
حس بد
میگردى بین مخاطب هایى که،
تمامِ هفته را کنارشان گذراندى...
میگردى بین تمامِ آنهایى که،
کِیفَت کنارشان کوک است...
میگردى بین صمیمى ترین ها
با معرفت ترین ها...
تا پیدا کنى یک نفر را؛
که جمعه ات را
غروبِ جمعه ات را
برایت بسازد
برایت شیرین بسازد...
نیست!
نه این هفته
تا آخرِعمرت هم بگردى،
پیدا نمى شود
جمعه یار میخواهد...
غروبِ جمعه یار میخواهد...
یار اگر نباشد،
تمامِ دلتنگى ها
تمامِ خستگى ها
تمامِ نا امیدى هاى هفته ات،
بغض میشود در گلویت و
نمیترکد که نمی
بله من به نقطه ضعف بزرگی در رابطه با خویشن خویش پی برده ام و آن ناتمام رها کردن کار هاست. برای همین تصمیم گرفتم قدم اول را بردارم و یکی از اولین کار هایی که برای همیشه ناتمام رها کرده ام را تمام کنم؛ نتیجه را در ادامه همین پست خواهم نوشت.
همه کار فلک خوب است و تام است،
فقط عیبی میان خاص و عام است.
خجالت م یکشیم از کار مؤمن،
خجالت دادن مؤمن حرام است.
چه نازی گه به نام پاک اسلام،
مسلمانی اگر ما را به نام است.
زوال آدمی هست احتمالی،
کمال آدمی گر در کلام است.
اسیر شرم خود گردد همیشه،
اگر شاهی به نفس خود غلام است.
نظام نظم این رزم است امروز،
در این جا ب ینظامیها نظام است.
ادا شد، حاجیا، حرف دل تو،
ولیکن دردهایت ناتمام است
 
 
گاهی فقط یک حاشیه امن و آرام می‌خواهی .به دور از تمامِ دوست داشتن هابه دور از تمامِ دلتنگی هابه دور از تمامِ خواستن ها و نخواستن ها ...چشمانت را ببندی لم بدهی وسطِ یک بیخیالیِ مطلق و تا چشم کار می کند ؛عینِ خیالت نباشد!
#نرگس_صرافیان_طوفان 
دلم میخواهد با تمامِ وجود زندگی را نفس بکشم، دلم میخواهد با بند بند وجودم زندگی را به آغوش بگیرم،زندگی یک فرصت فوق العاده است که دلم میخواهد لحظه به لحظه اش را به زیبایی نقاشی کنم،خدای مهربان به من فرصت نفس کشیدن بخشیده است، خدای مهربان و با عظمتم به من فرصت بودن داده است، دلم میخواهد زیبا زندگی کنم... با خیال آسوده و آرام :) 
او بی کمالات بود...بدون اندکی رنگ و لعاب...خاکستری خاکستری...و کاملا غیر قابل اتکا...فقط گاهی احترام میگذاشت...آن هم سرسری!..احترام هایش بیش از اندازه رسمی و و باعث تضاد اشکاری بین بقیه رفتار ها و حرف های  دریده اش با بعضی گفته های  اصالت امیزش میشد...اخلاق امروزش را فردا فراموش میکرد ...تنها یک چیز بود که همیشه به یاد می اورد و ان رها کردن بود...و البته تسلیم شدن...انگار هیچ وقت  ماندن و حفظ کردن را نیاموخته بود...شاید برای همین هیچ وقت به اخلاقیات اهم
حال ندارم بنویسم
فقط اینکه حس میکنم خیلی دارم سخت میگیرم بش
خیلی دارم میکشم عقب خودمو.
میدونی من تمامِ روز رو بهش فکر میکنم و تمامِ شب.
و همه ی لحظه هایی که دارم کاری انجام نمیدم یا میدم.
واسه همین وقتی پیام میده، خیلی کوتاه جواب میدم، چون درواقع دارم باهاش زندگی میکنم.
البته که اون نمیدونه.. ولی خب.
و البته که طرز برخوردِ خودش باعث شده انقد کوتاه و سرد جواب بدم.. ولی خب.
.
.
.
از عشق سخن باید گفت
همیشه، از عشق سخن باید گفت..
آن لحظه‌یِ خوشِ ضرب‌آهنگ گرفتن بر دیواره‌یِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذت‌بخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانه‌یِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخی‌هایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوسته‌یِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارم‌هایِ دعاگونه‌یِ بلند و فراموش شده از
الف توییت کرده سوبر، آخرین‌چیزیه که موقع پایان دنیا می‌خوام باشم. ولی من جداً دلم می‌خواد سوبر باشم بچه‌ها. وحشت رو بغل کنم و با چشمای خودم ببینم چطوری همه‌ی ترسا و آرزوها و عشقا و نفرتا از بین می‌ره. تک‌تک مرگ‌ها رو با چشمام ببینم. تمامِ صحنه‌های دردناک توی فیلم‌ها رو با گوشت و خونم حس کنم. تمامِ نوزادهایی که تنها و بی‌مادر دارن گریه می‌کنن رو تماشا کنم. درد رو زیر پوستم حس کنم. چون.. این چیزیه که انسانیت همواره بوده. و این درد چیزی بود ک
میگفت ما یه مدت اون سر دنیا بودیم خیلی بی بخار بودن سر انتخابات ها و مراسم های "وطن ای" خیلی تو جو اش فرو نمی رفتن، ولی الان ما انقدر پر شور و فعالیم نزدیک انتخابات توش غرق شدیم...!راست میگه والا؛ تمام شبکه های تلویزیون و رادیو، تمامِ دیوار های شهر، تمامِ اخبارِ سراسری، تمامِ محافِلِ دانشجویی و تمام مولکول های اکسیژنی کِ وارد ریه هات می شه هم آغشته بِ ترغیب برای مشارکت عه!انتخاب نمیکنی کِ در کدام شبکه از مشارکت بشنوی و از کدام شبکه فقط و فقط بِ
{معرفی کتب مهدوی - شماره 35}
 
کتاب "قدیمی ترین قصه عاشقانه ناتمام"
 
کتاب "قدیمی ترین قصه عاشقانه ناتمام" نوشته ی لیلا غلامزاده نطنزی است و دفتر نشر معارف، آن را به چاپ رسانده است.
نویسنده با سبکی خلاقانه، در قالب مباحثه ی استاد و دانشجویان در کلاس درس، به بیان جنبه هایی از سبک زندگی مهدوی میپردازد.
بخش اول داستان، استاد با بیان خاطره ای از دوران کودکی که مادرش برای او و خواهر و برادرش، مباحث مهدوی را بیان میکرده، بحث را شروع میکند و در ادامه به
ملتِ بی سواد ، زاده نمی شود ، ساخته می شود ... !
بی سوادی یعنی ؛ شبکه ی محبوبِ اجتماعی را که باز می کنی ؛تمامِ صفحات ، پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف ها ،و مسخره بازیِ معروف نماها ...نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد ،نه از چهار کلام حرفِ حساب ... !بی سوادی یعنی ؛ تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی ؛"به بهشت نمی روم اگر مادرم آن جا نباشد ... "و کمی آنطرف تر ، مادرت از بی توجهی ات بغض کرده باشد ...بی سوادی یعنی ؛ مسیرِ تمامِ لباس فروشی وآرایشگاه هایِ شهر را از حفظ
من کیستم بجز دو سه خط شعر ناتمامیک روح بی اراده و یک مستی مدام
ای آنکه آسمان و زمین در مدار توستروی تو صبح روشن و موی تو رنگ شام
من دوست دارمت به همان شکل کودکیبی تاب و بی قرار ظهورم علی الدوام
ابروی توست عروه الوثقای اهل بیتگیسوی توست در دل من حبل لانفصام
پژمرده أم بدون تو یا ایها الربیعدر غربت م بدون تو یا ایهاالامام
از من بگیر غیر خودت هر چه هست راحتی همین کلام و همین شعر ناتمام
از تو تورا ندیدم و با تو نزیستمفهم شما کجا و من ساده ی عوام .
دارم
مستند "داستان ناتمام یک حزب" به نویسندگی و کارگردانی سید مهدی دزفولی جمعه 7 تیرماه 1398 ساعت 21 از شبکه افق سیما پخش خواهد شد. این مستند که بازخوانی حادثه تروریسی 7 تیرماه 1360 می باشد به 10 سال فعالیت های حزب جمهوری اسلامی نیز می پردازد. 
برای مشاهده این مستند در سایت فیلیمو می توانید اینجا را کلیک نمائید.
نگارِ مهربونم سلام.
امروز که دارم برایت دومین نامۀ‌ام را می‌نویسم در هفت هزارو هشتصد و شصت‌مین روز از زندگی خودم هستم، و حالا روزهایم در کنارِ تو یکی یکی رقم می‌خورند، و این عینِ خوشبختی‌ست.
پارسال همین موقع‌ها و قبل از عیدِ نوروز بود که از تنهایی‌ام و از نبودنت نوشتم. نوشتم: «که مگر می‌شود بی تو در دلِ من بهار شود. مگر می‌شود تو نباشی و سبزه‌ای چِشمک زنان سَر از دلم در بیاورد، و ماهی‌ای شنا کنان در اعماق دلم بخندد؟ باید باشی و بتکانی دل
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر بود کنجکاو بودم ببینم چند ساعت تا لحظه تحویل سال باقی مانده. "ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه". لحظه‌ای به خودم آمدم و از ترس به خودم لرزیدم. فقط نیم ساعت به تحویل سال مانده و تو مانده‌ای و سیل این همه کار باقی مانده و ناتمام که روی هم انباشته می‌شوند. یک آن به خودم آمدم و تاریخ نوشته شده کنار ساعت را خواندم: روز یکم فروردین ۱۳۹۹. نفس راحتی کشیدم. ساعت هفت صبح فردا سال تحویل می‌شود نه هفت بعد از ظهر امروز. نمی‌دانم چرا دیگر آ
آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش ؛
جبرانِ تمامِ نبودن هاست ، جبرانِ تمامِ بی انصافی ها و شکستن ها ...
یکی که با جادویِ حضورش ، دنیایِ تو را متحول می کند .
جوری تو را می بیند ، که هیچ کس ندیده ، جوری تو را می شنود ، که هیچ کس نشِنیده ، و جوری روحِ خسته ی تو را از عشق و محبت ، اشباع می کند ؛ که با وجود او ، دیگر ، نه آرزویی می مانَد ، برایِ نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن ...
بعضی آدم ها ، خودِ معجزه اند . انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی ، آم
امشب هم گذشت
یک شب دیگر اضافه شد و هر شب
به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی
چون یک روز دیگر بی او سر کردی
امشب هم گذشت
دلم گرفت برای تمام کسانی که
زیادی برایشان مهربان بودم
زیادی یک رو بودم
زیادی ساده بودم
دلم گرفت برای خودم
خودمی که بودم
خودمی که یک شهر را درمان میکرد
با حرف هایش
با آرامشش
خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست
دلم گرفت برای خودم
برای خودمی که شدم
برای یک تکه سنگ
که اگر تمام آدم های دنیا
ها..! بکنند هم ذوب نمیشود
دیگر تمام شد
 
قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛
 امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛
چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!و هنگامی کِ
امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،
اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،بهش خوب نگاه کردم،بالا و پائینش کردم،دیدمش؛بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،احساسِ بی اساسِ اولیه ی خ
مستند "داستان ناتمام یک حزب" به نویسندگی و کارگردانی سید مهدی دزفولی جمعه 7 تیرماه 1398 ساعت 21 از شبکه افق سیما پخش خواهد شد. این مستند که بازخوانی حادثه تروریسی 7 تیرماه 1360 می باشد به 10 سال فعالیت های حزب جمهوری اسلامی نیز می پردازد. 
برای مشاهده این مستند در سایت فیلیمو می توانید اینجا را کلیک نمائید.
مشاهده در سایت تلویبیون (+)
 پوستِ شیرِ ابی را گوش می‌دادیم. برای تمامِ شب‌هایی که بیدار بودیم و فکر می‌کردیم و فکر می‌کردیم. به تک‌تکِ آدم‌های آمده و نیامده‌ی زندگی‌هامان. به آدم‌هایی که مدعیِ دوست‌ داشتنمان بودند، به آدم‌هایی که دوستمان داشتند و نمی‌دانستیم، به آدم‌هایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدم‌هایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطره‌های زلالِ اشک‌های همیشگی‌اش را از نگا
با صدای باران، لبریز از احساس پاک گل های آن طرف پنجره میشوم، گل های سمت راست حیاط همسایه،دست هایشان به سمت مهربانی خداوند و نگاهشان سرشار از زندگانی و عشق است، به سمتشان دست تکان میدهم و با چشمکی عشقم را بروز میدهم، نگاهم به آسمان است، به راستی که آسمان مرا به یاد تو می اندازد، مرا به یاد بزرگی و تمامِ تمامِ عشق بی نهایتت، راستی میدانستی آسمان پیغام دوست داشتن تو را هر روز صبح همزمان با پخش اذان مسجد محله مان برایم به ارمغان می آورد؟ آن زمان
در تمامِ شب چراغی نیست، در تمامِ روز نیست یک فریاد...
چون شبانِ بی‌ ستاره ، قلبِ من تنهاست! ...
"احمد شاملو"


دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

                                       
کلمه باید یک وجهِ تکثیرکننده داشته‌باشد، یعنی آینه باشد، چیزها را از رهگذرِ خود بشکند، و چندگانه کند.
پس کلمه باید که شکننده باشد و شفاف. ملموس باشد و ناملموس.
اما آیا تمامِ کلمات چنین وجهی ندارند؟ حتی بی‌ریخت‌ترینشان؟
در واقع، چندگانگی را ما به کلمات می‌بخشیم. با نسبتی که بینِ خودمان و آنها برقرار می‌کنیم.
منظورم این نیست که معنایی غیر از خودِ کلمات به آنها ببخشیم. اتفاقاً باید تمامِ معانیِ حاشیه‌ای را از کلمه بزداییم. مثلاً "میز" باید
 
مستند "داستان ناتمام یک حزب" به نویسندگی و کارگردانی سید مهدی دزفولی جمعه 7 تیرماه 1398 ساعت 21 از شبکه افق سیما پخش خواهد شد. این مستند که بازخوانی حادثه تروریسی 7 تیرماه 1360 می باشد به 10 سال فعالیت های حزب جمهوری اسلامی نیز می پردازد. 
 
برای مشاهده این مستند در سایت فیلیمو می توانید اینجا را کلیک نمائید.
 
مشاهده در سایت تلویبیون (+) و مشاهده در سایت شبکه افق (+)
 
پاک کنید افکارتان را از کینه ها
ببخشید به وسعتِ قلبتان،
تمامِ آنهایى را که خاطرتان را مکدر کرده اند
سال "نو" را بهانه کنید براى "نو" شدنِ خودتان
عاشق شوید اما درست عاشق شوید
عاشقى کنید اما با اهلش عاشقى کنید
پدرتان را
مادرتان را
بیاورید اولِ تمامِ اولویتهاى زندگیتان
دعایشان اگر نباشد،
فقط درجا میزنیم،رسیدنى در کار نیست
#علی_قاضی_نظام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_ج
برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار
دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است
برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم
برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است
دلم برای سوال های بچگانه ی ما
برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است
برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من
برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است
برای ترس تو از گربه در چمن، در شب
برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است
برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس
برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است
برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه
برای تکیه ی تو ر
بدونِ ترس از اتفاقاتِ ناخوشایندی که تصورشان هم حالِ آدم را بد میکند!
به امیدِ روزی که آخرین چهارشنبه ی سال، جز صدای لبخند، صدای دیگری گوشِ این خیابان های خسته را پر نکند،
روزی که تمامِ دردها، غصه ها و مصیبت ها را در آتشِ اتحاد و همبستگی مان بسوزانیم و هربار، سالمان را به وقتِ آرامش و خوشبختی، تحویل بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
چهارشنبه سوری مبارک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار
جالب تر از زن ها هم مگر موجودی هست ؟!!!
زنی را تصور کن که در نهایتِ بچگی ، موهایش را بافته ؛
در نهایتِ دخترانگی ، برایِ خودش آواز می خوانَد ،
و در کمالِ زنانِگی ، آستین ها را بالا زده و در همان حالتِ بچگانه ی دخترانه ی آواز خوان ، خیلی شیک و زنانه به نظافتِ خانه ای مشغول است ...
زنی که با تمامِ ظرافت ، آرزوهایش را گوشه ی ذهنش مچاله کرده و برایِ فرزندش مادری می کند ...
زنی را تصور کن که یک دستش به آشپزی و لباس شستن است ،
و در دست دیگرش کتابی قَطور ...
و با
سوار بر باد رفته ای آنقدر دور ک دیگر هیچ، نجوای آهسته و غمناکی شنیده نمی شود. انگار ک، به دنبالت چشم توی یک دنیای تماما تاریک بچرخانم. هیچ چیز نیست، و اثری. هیچ نیست و رد پای اندکی ک سابق پیدا کردنشان می شد اما حال؟ همه ی رو به اتمام رفتن هایی ک دم می زدیم تمامِ این سالها، تمامِ گریه کردن ها و فریاد هایی ک می زدیم توی این کلمات و می ترسیدیم، شاید و دقیقا از امروز. از امروزی ک به سرمان آمد و انگار، تمام "به پایان رسیدن" هایی ک حس می کردیم، واقعی شده
بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونه‌های کودکی را مانی
که بی‌مجالِ اندیشه به بغض‌های خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
 برگِ خزان زده‌ای در باد را مانم
که به تو می‌گشاید
رازِ تمامِ این فصول را 
و میچرخد 
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
 آواز کرده بود..
خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها .. من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ د
خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها .. من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ د
❆ مرهم:
 
تمامِ خیابان های شهر را هم که قدم بزنم،باز به بازوان تو محتاجم...به آغوشت،که دردم را تسکین می‌دهد!مرا بی تو بودن راهیچ کاری نیست!
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com┗••━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━┛
من های زیادی در من زندگی میکنند!
منِ عجول همیشه همراهِ منِ غرغرو سعی میکنند پرچم را بالا نگه دارند اما کور خوانده اند! منِ مدیر در همه حال در حالِ رصد کردن و مچ گیری است!البته که منِ مدیر تنها نیست و یارغارش،منِ سرزنشگر در این امر خطیر همراهی اش میکند!
منِ مهربان همیشه در حال آماده باش برای مقابله با منِ بدجنس است!بعد از کمی فکرهایی از جنس سنگدلی سریعا با چوب جادویی پری قصه ها سر میرسد و رشته تمامِ فکرهای بدجنس را پنبه میکند.البته که منِ مهربان
تو از من دور و من دل تنگ
تو آبادی و من ویرون
همیشه قصه این بوده
یکی خندون یکی گریون
همیشه قصه این بوده
توی یک لحظه ، توی یک دیدار
یک زخم از زهرِ یک لبخند
تمامِ عمـــر فقط یک بار
پس از اون ، زخم پروردن
پس از اون ، عادت و تکرار
ولی نصفِ یک روح این ور
یک نیمه اون ورِ دیوار
همیشه قصه این بوده
یا مرگِ قصه یا آدم
ته دریاچه های عشق
می جوشند چشمه های غم ..
به تصویرِ خودم نگاه می‌کنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خط‌ها و انحناها و سایه‌ها خوب دقت می‌کنم. بعد از خودم می‌پرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث می‌کنم. نمی‌دانم جوابم چیست. حتی نمی‌توانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقت‌هایی می‌افتم که می‌خواسته‌ام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم می‌خواست هیچ چهره‌ای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر می‌کنم وقتی آدم چهره‌ای نداشته باشد راحت‌تر می‌تواند خودش را ن
سال هاست می نویسم..
همیشه دستگاه های تایپ قدیمی را دوست داشتم..
یک بار از نزدیک دیدمش و علاقمندتر شدم..
الان دیگه با سیستمم رفیقم و سال های متمادی است که با این می نویسم..
دلم برای دفترهایم که بسیار در آن ها نوشته ام تنگ شده..
و البته وقتی که به مرگ فکر میکنم به این فکر میکنم که چیا نوشتم؟ و کاش محو بشه از صفحه کاغذها و کسی نتونه بخونه..
نوشتن حال ادم خوب میکنه.. حالا هر مدلش..
انگار یه سری جمله و واژه است که باید برون ریزیش کنی بدون اینکه مخاطبی داشته
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
پرندگان رنگی ام گوشه ای نشسته بودند زمین را نوک میزدند در خلوتی غریب و طولانی.
گذاشته بودمشان در فضایی تاریک،
صدا ازشان در نمی آمد،
نور نخورده بودند رنگشان پریده بود،
امشب تمامِ آسمانِ اتاق را پروازِ درنا رنگین کمانی کرده بود!
******************************* .
 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق
اینکه کسى ریا میکند!اینکه کسى تمامِ سال را گناه میکند و این ایام رخت سیاه بر تن میکند!اینکه کسى با چه نیتى،با چه پوششى،با چه آرایشى،در مراسم عزادارى شرکت میکند!به من و شما هیچ ربطى نداردهیچکدام ما،از دلِ آدمها خبر نداریمهمه ى ما در نهایت،در چند وجب خاک آرام میگیریمهمه ى ما در نهایت،خودمانیم که پاسخگوى اعمالمان هستیم"لطفاً کاسه ى داغ تر از آش نشویم"
انشا درمورد ماه مهر ( دوره ابتدایی)
از خیلی ها پرسیدم ماه مهر یعنی چی؟ گفتند:(( یعنی بوی لبخند، بوی درس و مدرسه و مشق های ناتمام، بیدار شدن از خواب تابستونی و آغاز جنب و جوش مدرسه و تلاش و کوشش))
این ماه یه سی روزه ی جالبه که بچه ها را از خوش گذرونی های تابستونی جدا میکنه و اون هارو به درس و مشق و کتاب مشغول میکنه.
ادامه مطلب
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می
تمامِ زندگی‌ام تلاش کردم با احتیاط به آدم‌ها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگی‌اش رد شده‌ام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگی‌ام مترصدِ نشانه‌ها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چها
این رمان بازتاب وی از ابرانسان نیچه است که داستایوفسکی فکر می کرد جدال خیر و شر در خود انسان نهفته است. این رمان آخرین اثر ناتمام از لیانید آندری یِف است.

این رمان نمایش جامعه اروپایی بورژوا در آستانه جنگ جهانی اول است. به نظر وی جهان تراژدی ترین وضعیت را به خود گرفته است. شاهکارهای ناتمام تاریخ ادبیات کم نیستند. رمان هایی که به هر دلیلی ناتمام مانده اند. به طور مثال کتاب محاکمه و قصر اثر کافکا و نوشته های آدم اول از آلبر کامو که در هنگام تصادف
تو این ماه‌ها اکثرِ مطالبِ وبلاگم راجبِ روزمرگی‌هام بوده و چیزِ خاصی از زندگی ننوشتم. در صورتی که قبلنا، یعنی خیلی سال پیش، خیلی کم تو وبلاگام از روزمرگی مینوشتم و یادداشتام همیشه راجب زندگی بودن. الان با خودم گفتم این مطالبی که تو این 4-5 ماه نوشتم (به جز چند تاشون) بدردِ لایِ جرزِ دیوار هم میخورن آیا؟ فک نکنم. یادداشتای عبث و بی‌خودی‌ان. چند سالِ دیگه که اومدم سراغِ این وبلاگم احتمالاٌ از خیلی از یادداشتای این برهه ناامید بشم و کامل نخونم
با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر
این می‌تواند شروع هذیان های ذهن یک دیوانه باشد...یا شاید پایان دربه در گشتن ها برای یک صفحه‌ی سفید که گنجایش لااقل کمی از حرف هایش را داشته باشد...
به هر حال آغاز باشد یا پایان وصلش کرده‌ام به تو...مثل همیشه‌ی خودم که مدام میدوم سمت تو...حالا تو هم مثل همیشه‌ی خودت باش، انگار نه انگار...
اینجا تازه شروع شب است...شروع حرف های ناتمام...
-نیمه‌ی‌پنهان‌ماه
-فقط‌به‌سفارش‌"تو‌"می‌نویسم
دوست دارم آفتابگردان باشم، به سمتت بیایم، آغوشت را برایم بگشایی، مرا سخت به آغوش بگیری، دوست دارم در آغوشت غرق شوم، با تو یکی شوم، آخر تو تمامِ جهانِ منی، تو نهایتِ عشقی، تو برای قلبم حکمِ آفتابی، آفتاب‌ِ قلبم، تو را بسیار دوست میدارم... خدای من، خدای آفتابگردان. 
دست بردار !
از رابطه ها و آدم هایِ اشتباه ، از تلاش هایِ بی فایده و تنش هایِ بی نتیجه ...
نه آدم ها عوض می شوند ، نه همه چیز ، همانی می شود که تو می خواهی !
بیخیالِ نداشته هایی که چون - دست نیافتنی اند - ، خواستنی شده اند ،
و بیخیالِ آدم هایی که جز ترسِ از دست دادنشان ، دلیلِ موجهی برایِ نگه داشتنشان نیست !
گاهی باید تمامِ حاشیه ها را دور ریخت و رویِ داشته ها تمرکز کرد .
همان هایی که چون خیالت از داشتنشان راحت بود ، از دایره ی توجهت خارجشان کردی !
باید ز
●➼‌┅═❧═┅┅─┄
#شبهه: چرا خداوند #غیب است و نه #آشکار؟!
 
«جستجوی خدا با تمامِ قلب برای اینکه خدا خودش را به انسان نشان دهد، اساسی است و همانطور که فیلسوف بلیز پاسکال عنوان کرد: خدا می‌خواهد آشکارا در برابرِ کسانی که با تمامِ وجود به‌دنبالِ او می‌گردند ظاهر شود و از کسانی که با تمامِ قلب از او گریخته‌اند پنهان شود، او اینگونه حکمتِ خود را مقدّر ساخته، که نشانه‌هایی را از وجودش عرضه کرده‌است که قابل مشاهده و توجّه برای کسانی باشد که به
 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، ب
غریبه از تو، غریبه با خودم. دور افتاده از تمامِ خود بودنم. توی پیچ ها و مسیر هایی نامربوط و جدید. توی یک رقابتِ ناخواسته کثیف، توی داستانی نانوشته سر برآورده ام و آنجا، با گیاهی معمولی چندان تفاوتی نخواهم داشت. توی این داستانِ "اهمیت نداشتن". یک جور هایی کمرنگ تر از قبل و نامرئی، قدم می زنم با کفش هایم، اگر بفهمی. خالی از حماسه روی خطی صاف، خالی از تمامِ خود بودنم. از یاد بردن خاطرات و آدم دیگری شدن، برایت همه ی اینها کافی نیست؟ کمتر مخاطب شدنت ا
1
اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمی‌پذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض این‌که کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف ام
 
درست یادم نیست از چند سالگی بهم الهام شد که در یکی از روزهای تابستانی بیست و دو یا سه سالگی خواهم مرد! و مردنم حتما چیزهایی را ناتمام می‌گذاشت که آن زمان برای رها کردن‌شان غصه می‌خوردم و برای همین از رسیدن روزهای تابستان بیزار و ترسان بودم. این شد که با تمام نیروی درونی‌ام در برابر «مردن در بیست و سه سالگی» مقاومت کردم و با اصرار زیاد خواستم که زنده بمانم. 
خب، زنده ماندم.
بدون کوچک‌ترین اثری.
 
 
 ❆ بهانه:نارنگی بهانه استبوی عشق می‌دهنددستان توپوست بگیر این فاصله ها رامن به فصل فصل آغوش تو محتاجم. ❆ مرهم:تمامِ خیابان های شهر را هم که قدم بزنم،باز به بازوان تو محتاجم...به آغوشت،که دردم را تسکین می‌دهد!مرا بی تو بودن راهیچ کاری نیست! ❆ راه:کدامین راهتو را به کلبهٔ قلبم می رساند؟ من، کلبه ای متروکم منتظر آمدنتاز پای در آورده مراانتظار. #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordis
☑️ #گیسویت:
چشم تو در گیسویت
جاری است
و شب گیسویت در دل تنهایی من

☑️ # نخ:
 
پیراهن نخی ات را،
نگه دار برای من
تا روزی که صدای من
نخ نمای دوری ات شود

☑️ #اقیانوس:
جا گذاشته ام در اقیانوسی
دلم را 
اقیانوس آرام چشمان تو

☑️ #دریا:
تو به دریاهای طوفانی می اندیشی
من به ماهی های بی دریا

☑️ #شعر:
من شعر ناتمام عشق ام
تو قافیه ام باش
ردیف می شود
به نام تو
شعر زندگی

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید
بی تو...
گیرم که آفتاب بر آید
و از لقاح با افق
در سایه روشن سحر، صبح را بزاید
مرا چه سود!؟
بی تو همه روزهایم 
تاریک است.

باران چشمانم:
چتر چکارم می آید!؟
وقتی که باران
از چشمانم می بارد!!!

سیل:
باران که از نگاهت بارید
تمامِ خاطراتم را
سیل برد

تنهایی مترسک:
کلاغ از مزرعه رفت
و گونه های مترسک
از اشک تنهایی خیس شد

تنهایی اتاق:
چشمهایم در قاب پنجره
هر روز خیره می ماند
به انتهای کوچه
- دلم آمدنت را گواهی میدهد!
اتاق این را می گوید!!!
سعید فلاحی (زانا کور
سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!
 
حضور زیبایت،
کشف روش هایت،
تصور چهره ات،
حدس خواسته هایت،
تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،
امید برای بوئیدن دوباره ات،
لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ب ترک می چسبد،
عطش دیدارت،
بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دبدارت،
صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت...
 
دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!
 
تمامِ نورِ زندگی تویی!
 
حس ملوانی که در دریای پهناوری مدام چشم می‌چرخاند تا  شاید جزیره‌ای خشکی ببیند. و ناگهان از خیلی دور نقطه‌ای می‌بیند و فریاد می‌زند خشکی خشکی!
اولش همان قدر دور است. همان قدر محو و شاید حتی نادیدنی.
 
سی سالگی اول جزیره‌ای دور در دریایی پهناور بود. حالا اما نزدیک است. همین جا سایه به سایه، پا به پا، کنارم راه می‌رود. حالا جزیره‌ای است که قدم‌هایم رویش راه می‌رود. 
همین قدر دور، همین قدر نزدیک
 
+ناتمام... فعلا منتشر شود برای ثبت تاریخ
سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!
 
حضور زیبایت،
کشف روش هایت،
تصور چهره ات،
حدس خواسته هایت،
تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،
امید برای بوئیدن دوباره ات،
لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ی ترک می چسبد،
عطش دیدارت،
بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دیدارت،
صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت...
 
دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!
 
تمامِ نورِ زندگی تویی!
امشب تمامِ سلول های بدنم تورا میخواهد...امشب من رفت و جایش را یک تو پر کرد...
امشب شانه های مردانه ات را میخواستم برای گریه کردن...
امشب دلم قدم زدن های بی وقفه میخواست با تو در تمام پیاده رو های جهان...
امشب یک شمع میخواستم و یک شب و یک حل شدن در آغوشت...
امشب یک کافه میخواستم و قهوه و شیرینی چشم هایت...
امشب تورا میخواستم و شیطنت های دخترانه ام...
امشب مردانگیت را برای تعریف زنانگی هایم میخواستم...
امشب یک شب سرتاسر با تو ولی سرتاسر بی تو بود...
.مادر بزرگم از آن دسته آدم هایی است کِ دوست دارد سر هر موضوعی تو را بِ چالش بکشد و تو مشتاقانه دوست داری چالش را ادامه بدهیبا وجود تمام بحث های بی پایانِ عمرش از عمق قلبم دوستَش دارمدوست داشتنش را از پدرم آموخته ام !اولین زنِ چشم سبز زندگیِ من کِ در ابتدایی ترین خاطرات کودکی ام گمانم این بود کِ دنیایش را سبز می بینداولین ناجیِ من از در های بسته ی حمامِ تاریکزنی کِ با شوق بِ داستان های جنُ پری اش گوش میدادم و شب های ترس را پیش خودش می خوابیدمُ با
امروز چه اتفاقاتی در انتظار شما می باشد… فال روزانه خود را اینجا بخوانید
فال روزانه متولدین فروردین ماه
شما از خوشحالی روی پای خود بند نیستید و می‌خواهید کارهای عجیب و غریب انجام دهید. اما این اصلا اهمیتی ندارد!! شما با کارهای ناتمام زیادی روبرو شده اید و قادر نیستید از آنها فرار کنید. کاری نکنید که ناامیدی بهتان غلبه کند. این را هم بدانید که از کوره در رفتن نه دیگران را خوشحال تر می‌سازد و نه خودتان را!
ادامه مطلب
بسم‌الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل 
...هیچ کس از خدا تضمین و سند قطعی نگرفته است که تا فردا زنده بماند...شاید این صبح، صبح آخر باشد...چقدر کار ناتمام داری؟
چقدر برای ملاقات با خداوند آماده ای؟؟؟
آری باشما هستم،وقتی تضمین نگرفته ای پس آماده باش...
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر والغلبه
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
یکی از بناهای زیبا و دیدنی مجموعه زندیه که با مرگ کریم خان زتد ناتمام ماند مدرسه آقا بابا خان شیراز می باشد این بنا در ضلع جنوب شرقی مسجد وکیل طراحی و ساخته شده است. گوشه غربی مدرسه به دیوان شبستان مسجد متصل است. تنها ورودی این مدرسه در گوشه جنوبی آن و از کوچه نسبتا وسیعی می باشد.
ادامه مطلب
با خودم می‌گویم می‌خواهی پاکم کنی، طیب و طاهر برای مهمان شدن به ماه ت! میخواهی تمامِ غفلت های این ایام را جبران کنی، بیندازی ام روی تخت و کاری کنی از گلو درد خوابم نبرد، که از این پهلو به آن پهلو نام تو را ببرم، که یاد و نامت باز پرتکرارترین فکر و ذکرم شود، می‌خواهی تب کنم تا بسوزد هر چه غیر از تو در جسم و جانم دل خوش کرده و پروار شده. می‌خواهی ذوب شوند، نباشد.
به خاطر همین هاست که از سرماخوردگیِ وسط گرما و ظل آفتاب پیدا شده ام راضی ام و از بابت
تخت جمشید نام شهری‎است باستانی در مرودشت استان فارس، که توسط داریوش در دامنه کوه مهر، بنیان نهاده شد؛ وَ تا سال‎ها قبل از این‎که توسط اسکندر مقدونی به آتش کشیده شود، پایتخت تشریفاتیِ امپراتوریِ سلسله هخامنشی بود.
ابتدا این شهر 125 هزار مترمربع نبود، اما هر پادشاه که آمد در کنار آن کاخی برای خود، بنا نهاد وَ شهر تخت جمشید را گسترش داد؛ دروازه ناتمام یکی از نشانه‎های آن است؛ چراکه در زمان به آتش کشیدن این شهر، هنوز ورود و خروج از این دروازه
نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمان
این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.درس زندگی باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگی، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبر
در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، میخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم میخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه... 
میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را
رویایی مرا ربود!
نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،
ربود..
انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم
گرمی و سردی زمینش را حس میکردند
انقدر قلبم دوستش میداشت
که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست
خوابی بیش نبوده..!
شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!
وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..
وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،
تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز
راه پیداکند...:)
✍الف_ع
یک جاهایی بدون اینکه کسی متوجه شودناگهان جوهـرت ته میکشد ...هی روی کاغذ کشیده میشویاما فقط جـا می اندازیمُدام میکشند ..تکانت میدهندبا تمامِ قدرت ...یادشان میرود چقدر برایشان بودی چقدر قطع و وصل شدی بخاطرشان !خیلی جاها کمرنگ شدی که اذیت نشوندو چه جاها که پر رنگی ات قند در دلشان آب کرد ...ولی حالااصلا توجهی نمیکنند که چیزی از تـو باقی نمانده !نمیفهمند که چقدر خودت را کم آورده ای ...به آسـانیدست میکشند ...رها میکنند !چون دیگر به کارشان نمی آیی ...از م
سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،بچسبانید کفِ زمین!کنار بیایید با خودتان،که آدمها همین اند؛قرار نیست همیشه مطابقِ میلِ تو رفتار کنندیک روز با تو میخندند وفردایش به زمین خوردنِ تو!بگردید و آنهایى را که کنارشانخودِ واقعىِ تان هستید پیدا کنید!آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند...لبخند بزنیدبه تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتانباور کنید هیچ چیز به اندازه ى لب
من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
دوست خوب من،
دوست تمامِ روز های من،چطور میتوانی انقدر سخاوتمندانه
ذهن مرا پر از دانش وآگاهی کنی،آگاهی از کیهان وجهان
از انسان ها واین سیستم پیچیده مغزشان،
از تاریخ وفلسفه وهنر و از........
آن هم بدون داشتن هیچگونه انتظاری!
بدون اینکه ترک کنی،زخمی کنی،
وحتی اگر زمانی ناراحتم کردی وتلنگری زدی
بازهم در راه کمک به خودم بوده است..
کتاب
ای دوست خوب وشیرین من؛)
کاش این انسان ها نیز در "جایگاه دوست"
همانند توکه تنها زاده ی تخیل وافکارِ خودشان هستی
شیری
زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمی‌برد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جمله‌‌ای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظه‌ی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خود
آنقدر 
"دوستت دارم"ها
"دلتنگى"ها
"خاطرات"
به زبان هاى گوناگون 
روى قلم ها چرخیده
که ترجیح می دهم 
قلم را زمین بگذارم و
تمامِ آشوب هاى دلم را 
کنارِ گوشَ ت نجوا کنم
بودنت را لازم دارم، 
براى چند دقیقه ابرازِ دلتنگى...
دیگر کافی ست،
هر آنچه خواندى و به رویَت نیاوردى!

''علی قاضی نظام''
به دروازه‌بان‌ها فکر می‌کنم. به این چارچوب سه‌بر فلزی. فکر می‌کنم چه رازی است که دروازه‌بان‌ را از یک فوتبالیست ساده تبدیل می‌کند به کیاس‌ترین بازیکن زمین؟ کیاسی که البته درنهایت فریب هم خواهد خورد. توپ بارها و بارها از دستش دور می‌ماند و می‌چسبد به تور دروازه. این را خودش هم به‌طور غریزی می‌داند. امّا انگار او در یک موقعیت خاص بین خودویرانگریِ سیزیف‌ بودن و داشتن یک شغل امن، اولی را برگزیده. 
این چارچوب سه‌بر فلزی و این زمین سبز، ص
میلاد حضرت امام موسی بن جعفر علیه‌السلام 
امام هفتم شیعیان مبارک باد
 
​​​​​​
 
 
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی 
 
تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستندکه هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی 
 
اثر کرده دعایت در زنی آوازه‌خوان حتی و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی 
 
مبادا آن که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی 
 
به ضربِ تازیانه روزه‌ات ر
من عاشق شدم وگرنه این بی قراریم دلیل دیگری ندارد. من عاشق شده ام وگرنه این هوس ناتمام حرف زدن با محدثه چیست؟! من عاشق شدم وگرنه این دلیل خوشحالی، این میل بوسیدن برای چیست؟! من عاشق شدم و دیگر نه می خواهم و نه می توانم باز گردم به تنهایی خویش، محدثه من، این بینوا عاشقت را در تنهایی خود جا می دهی؟! از من دور هستی و خداوند در فکر است که تو را چگونه خلق کرده است که بنده سر به راهش را اینچنین از او غافل کرده ای. باز می گویم: دوستت دارم. با اینکه نوشتنش ه
باید امروز یک قرارِ ملاقات می‌گذاشتم با کلاغ‌ها. روی تپه‌ای بینِ یک مسیرِ خوش‌منظره. مذاکراتی انجام می‌دادیم دربارۀ حمل‌ونقلِ هوایی. آخر شنیده‌ام این روزها دسته‌دسته مهاجرت می‌کنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبی‌یی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمی‌دانم لباس‌های مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی می‌طلبد... خیاط
یکی از عادت های نهادینه شده در وجودم که این روزها متوجه اش شدم، رویاپردازی هست!
قبلا هم میدونستم آدمِ رویایی هستم و اگر به موضوعی فکر کنم، به طور نان استاپ تمامِ احتمالاتِ ممکن رو تصور میکنم!
این روزها دست رویابافم رو کوتاه کردم از ذهنم!سعی میکنم بیشتر در حال و واقعیت زندگی کنم تا در رویا!
کمی سخت هست راه رفتن روی زمینِ سفت بجای راه رفتن روی ابرها، رخ به رخ مواجهه شدن با واقعیت بجای همزیستی مسالمت آمیز با رویا، اما فکر میکنم یکی از ویژگی های م
می توانی هق هقِ خیسِ دخترکی را بشنوی که پشتِ پنجره ی اتاقش ایستاده و نگاهش را دوخته به ستاره هایی که توی آسمان ندارد. ساعت که از دوازده بگذرد دخترک تمام می شود انگار. من مطمئنم توی تمامِ دنیا کسی وجود ندارد که به اندازه ی او دلش از تماشایِ آسمان بگیرد. 
آزمون قضاوت اخلاقی (MJT)(20صفحه در قالب ورد)
آزمون حاضر از قضاوت اخلاقی برای کودکان بر مبنای الگوی یک آزمون هوش کلی است که شامل سؤالات استدلال ، قوه تشخیص ، بهترین پاسخ ها و غیره است با این تفاوت که همه سؤالات معنای  اخلاقی دارد  . این آزمون برای کودکان 6 تا 11 ساله ساخته شده است. آزمون مرکب از 50 سؤال است که کودک باید در مورد آنها تصمیم اخلاقی بگیرد. بخش اول : تشخیص – شامل ده سؤالات که هر کدام سه انتخاب دارد . بخش دوم: جملات ناتمام- دارای ده سؤال است
السلام علیک یا طفل الرضیع … خندیدی و شکستم و عالم خراب شد سهم تمام ثانیه‌ها اضطراب شد تیری رسید و صحبت من ناتمام ماند گفتم که آب؛ تیر برایم جواب شد تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد از آتش گلوی تو قلبم کباب شد تصویر حلق پاره‌ات ای کودک شهید در چشم‌های دخترکی …
نوشته تصاویر پسر شهید مهدی لطفی نیاسر اولین بار در شهید محمد مهدی لطفی نیاسر. پدیدار شد.
امشب پائیز از پنجره ب درون اتاقم خزیده است؛انگشتانم به سرمای مبارک پائیزی منجمد اند.چقدر دلتنگ پائیزم؛دلتنگِ لباس های کاموایی رنگارنگُ سرمای لطیفی کِ بِ پوستم نفوذ می کنددلتنگِ عطر نارنگیِ ناشتاییدلتنگِ آسمانِ آماده شده برای باراندلتنگِ آرشیو موسیقی های پائیزی امپائیز پارسال را وصیت کرده بودم  بپیچانندم در پتویی نازک و بگذارندم در کوچه پس کوچه های بارانی تجریش جان دهم نم نم!اما این پائیز را می خواهم پر از زندگی باشم!می خواهم زیر تمامِ
من اگر می‌دانستم، عریان‌تر می‌شدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک می‌دانم که همه‌چیز با همه‌چیز یکی است:
دو سنگ به هم می‌فرسایند، چیزی بین‌شان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالی‌ها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان می‌فرساید، در جستجوی چیزی. میانه‌ها بر هم فشرده می‌شوند.
من اگر می‌دانستم، تمام نمی‌شدم، و از ناتمامی می‌ترسم. زیرا نیک می‌دانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
این که مسیح می‌گوید: «من دردِ شما را به دوش می‌کشم.» چه معنی‌ای دارد؟
درد: به زبان‌آمدنِ گره، و لب‌گشودنِ عقده.
پس مسیح می‌گوید: «من گرهِ شما را به زبان درمی‌آورم و عقده‌ی شما را لب باز می‌کنم. یعنی درونی‌ترین حفره‌های شما را از آنِ خودم می‌کنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بل‌که دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش می‌کشم.»
حس می‌کنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزا
آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنندو به هزار فکرِ نکرده بپردازند !بعد باران بزندو اصلا نفهمند کِی خیس شده اند ...آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند ...هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشندو از تهِ دل بخندند ...چند شاخه گل بخرند ، ساقه یِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوری اش هم خیلی دوست داشتنی تر است ...سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !آدم ها ، خیل
‌⭕️اعتراف رسانه های غربی و صهیونیستی به نقش موساد در شهادت تهرانی مقدم 
سال ۱۳۹۰شاهد ترور دو نفر از دانشمندان هسته ای بودیم. یکم مرداد ۱۳۹۰ داریوش رضایی نژادو در ۲۱ دیماه همین سال مصطفی احمدی روشن و همراهش قشقایی ترور و به شهادت می رسند. عوامل ترور هرگز مشخص نشدند وبرخی افراد که در مستندکلوپ ترور به عنوان عوامل ترور معرفی شدند، 
ادامه مطلب
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
کرونا ویروس بالاخره به ایران رسید و خیلی متاسفم که نمیتونم به خیلی از رویاهام برسم. امیدورام بتونم از این بلایا هم جان سالم به در ببرم تا حداقل بتونم آخرین آرزو یا هدف م رو اجرایی کنم.
شاید این موضوع یک بهانه خوب بود تا بتونم زودتر سر و سامانی به آرزوهای ناتمام زندگی م بدم و برای رسیدن بهشون برنامه ریزی مجددی داشته باشم. 
برسیم به اصل موضوع که برنامه ریزی برای برآورده کردن یکی از آرزوهای بزرگ‌م یعنی سایکل تورسیم‌ه. البته خیلی دوست داشتم قای
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
برف چه خواهد کرد با این کهنه‌زخم‌ِ عیمقِ در هر به‌ چاقورسیده‌استخوان، ریشه دوانده؟ مسیحایِ سپیدِ سرمایش، نفسی تازه بر مرده‌قلبم خواهد داد یا بهمنِ خوشِ خاطراتش خواهد زدود از تمام دل و جانم، یادِ تمامِ آن سرد‌‌زمستان‌هایِ تاریکِ بی‌درمان را... چیزی نیستم جز فروپاشی میان این و آن؛ رفت‌وآمدِ مکررِ میانِ پژمردگی روح و فرسایشِ تن. چیزی نیستم جز ضرورتِ کلمه‌وار از حلقومی خارج شدن و عدم تمایلِ روایت‌ها به بیان. برف چه خواهد کرد با این کهن
«ای کسانی که از آب و گِل آفریده شده اید، ای غفلت پیشگان مغرور و مست به آن چیزی که بر شما حرام شده است، توجهی نمی کنید. آیا فرقی میان آلودگی و ناپاکی نیست؟ و میان حوریان خوش خویی که از دروغ بدورند و بدون ملال و خشم برای انسان ماندگارند و بکارت شان پیوسته ثابت است، آرام تر از کف و شیرین تر از عسل در میان بستری معلق در امواج متلاطم دریای شراب و عسل که پایانی ندارد. این سلطه ای ناتمام و نعمتی جاودانگی و دائم است. جهان در اختیار خداوند حکیم و باقی است
من نمی دانم خوشبختی چیست. مدت هاست که به معنای واژه ها شک کرده ام اما اگر خوشبختی احساس رضایت از زندگی باشد (که البته معنای آن را هم نمی دانم) حتما یک جایی میان خنده های تو جا خوش کرده. بخند مادر. بخند و خوشبختم کن. نه اینکه من تو را دوست داشته باشم و این دوست داشتنم از سر لطف باشد، من تو را نیاز دارم مادر، تو را با تمامِ غلظتِ بودنت.
 
پ.ن:
1. امیدوارم صدای گریه های بلندبلندِ مادرتان را نشنیده باشید. امیدوارم دلتان برای خنده های بلندبلندِ مادرتان ت
ای عزیز ترینم! با بغضی که از پس سالیان با هم بودن تنها مونس شب‌های تاریکم گشته، برای تو می‌نویسیم از لحظات دلگیر چند قدم دور بودنت.می‌نویسیم از هوا که چه عجیب سرد می‌شود بدون هرم نفس هایت.عزیزکم! قلب کوچکت اگر مرا در آغوش نگیرد در وجود تیره خود غرق می‌شوم وهیچ‌کس را یارای آن نخواهد بود که منِ به قول تو بسیار ضعیف را خلاصی بخشد.جانِ دلم!می‌خواهم بگویم که اگر تو نباشی یانگ من ین درونش را می‌بلعد،روزهایم همه شب می‌شود،آبراکساز دیگر خداوندگ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها